چند روز
محمد بهمن بیگی، در کتاب اگرقره قاج نبود می آورد:
«قصههای شیرین در چنته داشت و از جمله درباره مادرش چنین میگفت: «مادرم در سن و سال پیری بیحواس شده بود. همیشه به استقبال و بدرقة ایام عزا و سوگواری میرفت. در یکی از اولین شبهای رمضان به یاد مصیبتهای ماه محرم افتاد و از من پرسید چند روز به عاشورا مانده است. حساب کردم و گفتم صد و بیست و پنج روز. فردای همان شب سؤالش را تکرار کرد. گفتم صد و بیست و چهار روز.
مادرم هر روز صبح همین که از خواب برمیخاست، پیش از آن که صبحانه بخورد و چای بنوشد میپرسید: پسرم، چند روز به عاشورا مانده است؟! این شمارش معکوس و سؤال و جواب مکرر آن قدر ادامه یافت تا به عاشورا رسیدیم و مادرم دلی از عزا در آورد و قول داد که دیگر پرسشی نکند.
راضی و خوشحال بودم و خیال میکردم که او به هدف رسیده است و من راحت شدهام، لیکن صبح روز بعد فردای عاشورا، همین که چشم از خواب گشود درست در همان ساعت معین پرسید: پسر جان، چند روز از عاشورا گذشته است؟ »